امروز حالم بد شد. آنقدر ضربان قلبم بالا رفت که نفس کشیدنم مشکل شد، و تک تک پالسهای قلبم رو حس میکردم. درد بدی هم توی سینهام پیچید. رفتم بیمارستان روی تخت اورژانس خوابیدم. مرتب میرفتن و میومدن و تست میگرفتن و قرص دادن تا ضربانم افتاد. یه ۲، ۳ ساعتی خوابیده بودم و اون اواخر آروم شده بودم و میتونستم راحت باشم و به هر چی دوست دارم فکر کنم. نه کسی زنگ زد و نه من زنگ زدم. خیلی مسخره است ولی به این فکر کردم که اگر بمیرم و کس و کاری نداشته باشم جسدم رو اینجا توی سرد خونه نگاه دارن. خوب یخ نمیزنم؟ احمق جون هر چی باشه از زیر خاک که بهتره. اصلا وقتی میمیریم چیزی رو هم حس میکنیم؟ ولی فکر کردم اینها مهم نیست. مهم اینه که وقتی مردی آشنایی باشه که وقتی روی جسدد خاک میریزن باهات خداحافظی کنه، و خوبیهای تو رو یاد کنه، خوبیهایی که فقط باید از جنس آدم بودن باشه. خوب تر از اون اینه که درست قبل از مردن ببینی که جماعتی از یه جنس خوب هست که این لطف رو در حقت میکنه. اینکه ببینی برای اولین بار که یه عدهای همه با هم و از سر مهر و ارج گذاری به تو نگاه میکنن. اینها هم آرزوهای خوبی، اما الان فکر میکنم چرا من به جای آرزوهای خوب مردن، به آرزوهای خوب زندگی فکر نمیکنم تا باعث نشم ضربان قلبم بالا بره. تا مجبور نشم برم بیمارستان و زندگی نکرده به فکر مردن خوب یا بد باشم.
هنوز که مینویسم ضربان قلبم خیلی بالاست.
1 comment:
رفیق نفس بکش. هنوز خیلی کارها مونده که باید انجام بدیم. هنوز باید ادامه بدیم. آرزو کن که نسل ما خوب بلده به آرزوهاش برسه البته تو همین دنیا.
Post a Comment