Monday, May 18, 2009

اگر از یک نفر شدیدا متنفری و میخواهی‌ سر به تنش نباشد، اگر از او کینه‌ای سنگین به دل داری برای لحظه‌ای آرام باش و تصور کن که او زار زار گریه می‌کند. تصور کن که چنان اشک میریزد که انگار عزادار غم دنیاست. آنگاه میبینی‌ که هر چقدر دلسخت و مسر باشی‌ غم را برای بشری بر نمیتابی. ایمان داری که غم عارضه‌ای یکسان است بر ذات یگانهٔ آدمیت. میدانی که در دل هیچ کس سعادت و غم همنشین نیستند. آنگاه شاید بفهمی که تو هم از کسانی‌ هستی‌ که به این یگانگی عشق میورزی.

غرض این بود که از عشق بگویم، از اینکه بتوانم آن را توصیف کنم، بگویم که تنها مرضی نیست از امراض فکری ما، یا وسوسه‌ای متاثر از بچگی‌ هایمان. می‌خواهم فرق عشق و خودخواهی را بگویم، می‌خواهم بسیار بگویم از تجلی‌ هایش، شکوفه زدنش، باور کردنش و بسیاری دیگر. می‌خواهم بگویم که چطور میاید و نمی‌رود تا به تو نشان دهد که همیشه بوده، تا تو را تنبیه کند اگر بی‌ ارزشش کردی. می‌خواهم نشانش دهم و ثابت کنم که خوب است، می‌خواهم به تو نشان دهم که در مقابل یگانگی نمی‌توان جز عاشق بود. اما انگار ندایی آمد که

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

می‌ بیاور که ننازد به گل باغ جهان هر که غارتگری باد خزانی دانست

No comments: