Friday, May 15, 2009

غم عجیبی‌ سایه گسترد. نه آن غم غربت که ما را با او سر آشنایی است، و بشر از مفاهیم آشنا در گذر زمان در می‌گذرد اما از آشنایان همیشه غمگین میماند. از اینکه رحمت خداوند را همیشه در آدم‌ها متجلی میدیدم و دست‌های مهربانش را همواره نگاهبان. همیشه میپنداشتم که فرشته‌ای که در حسرت لمس کردن است، دلسوزانه نوازشمان میکند، و بشارتی است تا بر غم بیچارگن چنان غم نخوریم تا بمیریم، و در سایهٔ غم‌های خویش آتش امید روشن کنیم.

وقتی‌ میراث بران رحمتش این چنین بی‌ رحمند که جگر گوشه‌هایشان را به تباهی میفروشند، وقتی‌ سرپناه (از هر جنسش) موروثی است، وقتی‌ همه چیز را فهمیده ا‌ند و هیچ چیز نمانده تا تمجیدش کنند، آن قدر گیج و مبهم، آن قدر سر خورده و متاثر، کجاست لمس آن فرشتگان، کجاست پاداش ایمان؟


فرشته را پیشکش، حکایت بازی تو با ما چیز دیگری است.

No comments: