Monday, May 18, 2009

اگر از یک نفر شدیدا متنفری و میخواهی‌ سر به تنش نباشد، اگر از او کینه‌ای سنگین به دل داری برای لحظه‌ای آرام باش و تصور کن که او زار زار گریه می‌کند. تصور کن که چنان اشک میریزد که انگار عزادار غم دنیاست. آنگاه میبینی‌ که هر چقدر دلسخت و مسر باشی‌ غم را برای بشری بر نمیتابی. ایمان داری که غم عارضه‌ای یکسان است بر ذات یگانهٔ آدمیت. میدانی که در دل هیچ کس سعادت و غم همنشین نیستند. آنگاه شاید بفهمی که تو هم از کسانی‌ هستی‌ که به این یگانگی عشق میورزی.

غرض این بود که از عشق بگویم، از اینکه بتوانم آن را توصیف کنم، بگویم که تنها مرضی نیست از امراض فکری ما، یا وسوسه‌ای متاثر از بچگی‌ هایمان. می‌خواهم فرق عشق و خودخواهی را بگویم، می‌خواهم بسیار بگویم از تجلی‌ هایش، شکوفه زدنش، باور کردنش و بسیاری دیگر. می‌خواهم بگویم که چطور میاید و نمی‌رود تا به تو نشان دهد که همیشه بوده، تا تو را تنبیه کند اگر بی‌ ارزشش کردی. می‌خواهم نشانش دهم و ثابت کنم که خوب است، می‌خواهم به تو نشان دهم که در مقابل یگانگی نمی‌توان جز عاشق بود. اما انگار ندایی آمد که

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

می‌ بیاور که ننازد به گل باغ جهان هر که غارتگری باد خزانی دانست

Sunday, May 17, 2009

به یاد احمد بورقانی:


اجازه دهید خرسند باشیم که نسل ما اگاهانه دست به نقد خویش زده و از جزم اندیشی‌ فاصله گرفته است. اجازه دهید خرسند باشیم که در آغاز هزارهٔ سوم زندگی‌ می‌کنیم. عصری که به همت انسان جهان چنان کوچک شده است و معرفت چنان گسترده، که ندای مظلومان اگر چه به آنها ظلم میشود به گوش همگان می‌رسد...

بدون تردید اگر ادارهٔ امور جهان به صاحبین فرهنگ واگذار میشد، دنیای امروز ما دنیای صلح و سلم و دوستی‌ بود و عداوت و دشمنی که ریشه در بی‌ فرهنگی‌ دارد در آن جایی‌ نداشت...




Saturday, May 16, 2009

تغییر کنید

من از ان آدمهایی که خودشان را ارزشی میدانند و از "آرمان های انقلاب" و "امام راحل" حرف میزنند و تمام حرکت انقلاب و تغییر حکومت در ۳۰ سال پیش را یک حرکت مثبت قلمداد میکنند یک سوال دارم: آیا جلوگیری از نکبت و بدبختی ادامها، و ویرانی کامل اقتصادی ایران، جلوگیری از فقر مطلق و احیای تولید، مبارزه با انحصار طلبی و دیکتاتوری دولتی، تلاش برای به دست آوردن آزادی بیان و کوچکترین حقوق شهروندی، تلاش برای احیای اخلاق و صداقت در تمام لایه‌های جامعه، تلاش برای جلب رضایت نخبگان دل زده جامعه و استفاده از نیروی انسانی‌ به جای پول نفت، حاکم کردن روح اعتماد به جای روح بی‌ اعتمادی و بد بینی‌ و خشونت که تمام ملکت ما را پر کرده (و سردمدران آن مسئولین نظام جمهوری اسلامی هستند)، و حتا تلاش برای اینکه نسل‌های بعد از ما دین، فرهنگ، و هویت نسل امروز را نا کارامد ندانند و برای همیشه آن را به صورت نوشته در کتابهای تاریخ محبوس نکنند، آیا تلاش برای رسیدن به این آرمانها از شعار‌ها و آرمان‌های به اصطلاح بلند انقلاب کمترند؟ اگرکمتر نیستند پس چرا شمایی که مبارزه به هر شکل را برای رسیدن به اهداف انقلاب مبارک جلوه میدهید و فرهنگ شهید پروری آن دوران را تمجید می‌کنید، چرا اعتراضاتی به مراتب کم تاثیر تر و کم فروغ تر را تند روی قلمداد می‌کنید و این چنین چهرهٔ محافظ کاری گرفته اید؟ یا به گذشته خود نبالید و خود را به واسطهٔ پیوند با آن "انقلابی" نشان ندهید و به اشتباهت خود اقرار کنید، به اینکه تند روی کردید، یا اگر هنوز بر مرام سابق هستید با این شیطان وطن گیر مبارزه کنید. روی سخنم با انسان خوران حکومت نیست. روی سخنم با امسال سپاه و شورای نگهبان و دولت مکار امروز و دیگر فتنه‌های زورگوی حکومتی نیست. بلکه به شما میگویم که قدرت ندارید اما دغدغه دارید و خود را از نسل انقلاب میدانید.

گر چه اگر بخواهم با صراحت بیشتر حرف بزنم می‌توان بگویم بروید پی کارتان، شما و آن آرمان‌های فسیل شده تان. بگذرید آنهایی حرف بزنند که اولویتشان کرامت انسانی‌ ایرانی‌ است، و شکم، لباس و دلخوشی مردم برایشان مهم است، نه اینکه نمازشن قضا شد یا مانتو زنانشان ۴ وجب کوتاه تر.

شرم آور است. شرم آور است که صدایی از شما بلند نمی‌شود وقتی‌ از تک تک هم وطنان شما بازخواست میشود که در خلوتشان چه می‌گذرد. شرم آور است که جوان ایرانی‌ باید دو سال از عمر خویش را در یک پادگان بگذراند. شرم آور است که دختران تن مفروشند و پسران به تن فروشی آنها مهتاجند. شرم آور است که میخوانیم و میشنویم و میبینیم، به جٔد و طعنه که باید ایران را با خاک یکسان کرد. خجالت میکشم که دوست داریم ایرانی‌ سربلند باشد ولی‌ دوست داریم فعلا ایرانی‌ نباشیم. خجالت میکشم که بشنویم هم وطنان ما در فقر اعتیاد و نکبت دست و پا میزنند و هنوز هر از گاهی خیل میشوند تا به دنبال ماشین‌های رهبرانشان بدوند، تا بشارتی ببینند به اسم "احمدی‌نژاد". غرق در شرم و خشم میشوم وقتی‌ احمدی نژاد میگوید "از ساعت چند اینجایید؟"، وقتی‌ خامنه‌ای میگوید من بهتر از همه میدانم که اوضاع اصلا بد نیست.


ای کاش ایرانی‌ یاد میگرفت که پاسخگو باشد، و‌ای کاش من یک بار از یک نفر میشنیدم که میگفت "شاید هم حق با شما باشد، شاید هم ما اشتباه کردیم".‌ای کاش آقای خاتمی یا موسوی به این سوال پاسخ میگفتند: "مگر برای شما اعتراض کردن چه بهائی دارد؟" آیا شما هم ترس‌های مردم عادی را دارید؟

درست می شود ولی. به قول حافظ:

دلاچوغنچه شکایت زکار بسته مکن که باد صبح نسیم گره گشا آورد



Friday, May 15, 2009

غم عجیبی‌ سایه گسترد. نه آن غم غربت که ما را با او سر آشنایی است، و بشر از مفاهیم آشنا در گذر زمان در می‌گذرد اما از آشنایان همیشه غمگین میماند. از اینکه رحمت خداوند را همیشه در آدم‌ها متجلی میدیدم و دست‌های مهربانش را همواره نگاهبان. همیشه میپنداشتم که فرشته‌ای که در حسرت لمس کردن است، دلسوزانه نوازشمان میکند، و بشارتی است تا بر غم بیچارگن چنان غم نخوریم تا بمیریم، و در سایهٔ غم‌های خویش آتش امید روشن کنیم.

وقتی‌ میراث بران رحمتش این چنین بی‌ رحمند که جگر گوشه‌هایشان را به تباهی میفروشند، وقتی‌ سرپناه (از هر جنسش) موروثی است، وقتی‌ همه چیز را فهمیده ا‌ند و هیچ چیز نمانده تا تمجیدش کنند، آن قدر گیج و مبهم، آن قدر سر خورده و متاثر، کجاست لمس آن فرشتگان، کجاست پاداش ایمان؟


فرشته را پیشکش، حکایت بازی تو با ما چیز دیگری است.

Tuesday, May 12, 2009

تلخ موندگار. خاطره ای از کودکی

یادمه کلاس دوم راهنمایی‌ بودم یه روز درس شیمی‌ داشتیم. فکر کنم دومین جلسه سال بود. معمولا اینطوری بود که معلم‌ها چند جلسه اول سال به بچه‌ها احترام زیادی میذاشتند، و همه چیز خوب و عالی‌ پیش میرفت، اما یه چند جلسه که میگذشت راحت تر عصبانی‌ میشدند، یا پرخاش میکردند یا بعضا با بچه‌ها بگو بخند میکردند.  اما جلسات اول معمولان رسمی و تق و لق بود، و همه چیز آروم و مطابق روال می‌گذشت. یه جور آرامش قبل از طوفان و در ضمن به نوعی محک زدن طرفین برای بچه‌ها و معلم کلاس! همیشه تصور اینکه معلم جدید چه ریختی از آب در میاد هم چیز جالبی‌ بود و هیجان انگیز، حداقل برای من. اما اون سال یادمه یه اتفاقی‌ افتاد که یه کم این قضیه "جلسات اول خوب" نقض شد. توی کلاس ما سر دومین جلسه درس شیمی‌ معلم شدیدا عصبانی‌ شد و سر یه نفر داد زد که اتفاقا اون یه نفر من بودم. 

اما ماجرا‌ چی‌ بود. یادمه آقای معلم که اسمش یادم نیست (بهش میگم آقای x) ولی‌ یادمه که مرد جوونی‌ بود با موهای فرفری و یه نیمچه سیبیل و صدای بم، داشت درباره قانون بقای جرم حرف میزد. یه کتاب باز کرده بود و از روش یه دیاگرام گنده روی تخته کشیده بود که مربوط بود به آزمایش یه دانشمند که اگر اشتباه نکنم لایبنیتز بود. نمیدونم شاید هم کس دیگه.  کلا ظاهر و طرز حرف زدن آقای x خیلی‌ مودبانه بود و عصبانی‌ شدنش غیر قابل پیش بینی‌. خلاصه،  آقای معلم داشت این آزمایش رو با تفصیل شرح داد که فلان ماده از کجا میاد، کجا تبخیر میشه، کجا تقطیر میشه و و و در نهایت بعد از اینکه کلی‌ اتفاق توی اون سیستم میفته و چندین روز اندازه گیری و آزمایش، نتیجه این میشه که هیچ جرمی از بین نمیره و هیچ جرمی هم بیخودی به وجود نمیاد. چون روزهای اول سال بود ما هنوز کتاب نداشتیم و دیاگرام رو از روی تخته و از دور از توی کتاب آقای x میدیدیم. اواخر توضیحات آقای x بود که ما هممون کلی‌ سوال برامون پیش اومده بود و خیلی‌‌ها هم اصلا متوجه پروسه نشده بودند و طبعا قرار بود یه ۵،۶ دفعهٔ دیگه مطلب تکرار بشه. اما قبل از اینکه توضیح نصف و نیمهٔ استاد x تموم بشه ما سیل سوال‌ها رو نثارش کردیم و از چپ و راست سوال پرسیدیم که  بله اگه اینجوری بشه چی‌ می‌شه، اگه به جای فعلا ماده فعلا ماده رو میریخت چی‌ میشد ، چرا فلانی فلان کار رو نکرد.  خوب یادم نیست دقیق سوال‌ها چی‌ بود و ما چه مرضی داشتیم که این همه سوال پرسیدیم، ولی‌ یادمه که دلیل سوال هامون بیشتر سر کنجکاوی بود و خوب اول سال بود و ما انگیزه داشتیم. خلاصه، سر یکی‌ از سوال‌هایی‌ که من پرسیدم آقای x شدیدا عصبانی‌ شد و به من با صدای بلند برگشت که شما که اصلا هنوز کلیت درس رو نفهمیدید چرا راجع به جزییاتش سوال می‌کنید؟ اصلا خود شما پا شو ببینم (با من بود)؟ من آقا؟ بله شما، پاشو این فرایند رو توضیح بده. من هم یهو ته دلم ریخت و یه جوری بغض گلوم رو گرفت، ولی‌ با تمام وجود پا شدم در حالی‌ که صدام میلرزید شروع به حرف زدن کردم. این رو بگم که من اوی یون کلاس غریبه بودم و تازه اون سال اومده بودم به اون مدرسه و خوب وقتی‌ توی اون شرایط سی‌ و دو سه جفت چشم به من زل زد واقعا دست و پام رو گم کردم و حس کردم پس سرم داغ شده. خلاصه، با همه این وجود چون خوب گوش داده بودم، همهٔ اون فرایند رو با جزییاتش و با ادبیات خوب، مو به مو توضیح دادم که یه ۵،۶ دقیقه طول کشید که آره فلان مایع از اینجا میاد بعد میره اونجا بعد به دلیل اینکه فشار اینجا بالاتره میره اونجا و خلاصه با آب و تاب توضیح دادم ولی‌ با صدای لرزون و قیافه افسرده و حق به جانب که چرا سر من داد زدی؟! وقتی‌ حرفم تموم شد انگار یه سطل آب سرد ریخته باشن روی سر آقای x سرد شد، و توی این ۶،۷ دقیقه آروم آروم کتابش رو بست و کم کم با یه دست به لبهٔ نیمکت ردیف اول تکیه داد و بعد آروم آروم یه پاش رو انداخت اون سمت پایه دیگش و بدنش مایل شد  به طرف نیمکت ،و توی این مدت زل زده بود به من. وقتی‌ حرفم تموم شد خیلی‌ آروم گفت "بله، خیلی‌ ممنون، بفرمایید بشینید" و برگشت رفت سر میزش و یه ۲،۳ دقیقه حرف‌های آخر کلاس رو زد و اینکه برایهفتهٔ بعد به این دو سوال پاسخ بدید ، و نهایتا یه ۱۰ دقیقه زودتر کلاس رو مرخص کرد. توی این مدت بچه‌ها ساکت ساکت بودن، که نمی‌دونم اثر همون داد معلم بود یا حرف‌های من. ولی‌ یه جورایی حس کردم حس غرور بهشون دست داده وقتی‌ که دیدند برای اولین بار یه معلم از پرخاش خودش نسبت به کلاس (و به کلّ بچه ها) پشیمون میشه.

من الان دلم برای آقای x میسوزه.  کمتر کسی‌ پیدا میشه که در مقابل یه مشت  بچهٔ ۱۲،۱۳ ساله (خودمونیم پر رو و پر توقع) پی به اشتباه خودش ببره، و اون رو نشون بده.  امیدوارم هر کجا که هست دماغش چاق باشه.

و‌ای کاش فرصت این بود که آدمها باز همدیگر رو ملاقات میکردند و نقل خاطرات میکردند و میگفتند که چقدر از بعضی‌ اتفاقت درس گرفتند، و چه چیزهای ساده‌ای توی ذهنشون با تمام جزئیات مونده. شاید توی اون کلاس هیچ کس این رو یادش نباشه، حتا آقای x!

Monday, May 11, 2009

چرا اتصالات؟

آقا من از اینکه اتصالات یکی‌ از اپراتور‌های تلفن موبایل توی ایران شده به شدت عصبانی ام. اولا که مطمئنم بخش خصوصی داخل ایران میتونه با هزینهٔ کمتر همون سرویس رو بعده. خیر سر مملکت، توی ایران الان این همه مهندس برق، مخابرات، الکترونیک، نرم افزار و کوفت زهر مار ریخته و کلی‌ شرکت خصوصی مرتبط. یه مرکز گنده هم بالای امیر آباد هست به اسم "مرکز تحقیقات مخابرات" که سالی‌ چند میلیارد تومن پول توش میریزن که صرف نماز خونه و اخوندش کنند یا ملاّ خور کنند بعد بگن تحقیق کردیم، نشد باید تکنولوژیش رو  وارد کنیم. مگه ترکیه، اکراین، اسرائیل، چین، مالزی، سنگاپور ... چی‌ کار میکنند؟ مگه از تحصیل کرده‌های خودشون استفاده نمیکنند؟ چرا ما توی هیچ چیزی نباید خود کفا بشیم؟ چرا مردم ما همه چیز رو سریع و بدون درد سر میخوان. صنعت برقمون که دست  اکراین، فنلاند و آلمانه. نفت و گازمون رو که فرانسه، کره، نروژ و جدیدا چین برامون همه کارش رو میکنند. کشاورزیمونم که خود کفا نیست. ماشین سازیمون مسخره است. این چیزی که میتونیم با یه کم زمان و برنامه ریزی بهتر مدیریت داخلی‌ بکنیم رو هم بدیم به اتصالات امارات؟ 

حالا بحث خود کفاییش بمونه. اصلان این وحشتناک نیست که یه کشور توی حوزه انرژی یا امنیت ملی‌ پروژه‌ای رو با کشور دیگه‌ای به اشتراک بذاره؟ اصلا به من چه، مگه اینا میفهمن؟ 

گرم چه فکر کنم این بار اول نیست. قبلان هم Turkcell خیلی‌ از پروژه‌های موبایل ایران رو انجام میداد. 

ولی‌ روی هم رفته من وجود دانشگاه رو توی ایران جز تلف کردن هزینه هیچ چیز نمیبینم.!


Sunday, May 10, 2009

آیا ایمان داریم؟

 گناه کار‌ترین مردم آنهایی هستند که ایمان را از بین میبرند. مهم نیست ایمان به چی‌، مهم چیزی است که از جنس ایمان باشد. چطور بگویم، مثلا همهٔ ما باور داریم عشق و نفرت در همهٔ ما معنای یکسان دارد، یا بدون برهان قبول می‌کنیم که بعد از ما زندگی‌ هست و پیش از ما هم بوده. ایمان داریم که زمان در گذر است. آیا به اینکه روزی تلاش‌هایمان به ثمر می‌نشیند هم اینچنین ایمان داریم. آیا ایمان داریم که خمیر مایهٔ ما از جنس خوبی‌ است، یا همین طور ایمان داریم که پروردگاری هست، یا همه یک گمانه زنی‌ است؟ طبعا باور پدران ما برای ما  اطمینان میاورد. اما این ایمان نیست، امنیت از آن آن دلی‌ است که بارها طعمه  پرسشگری شده، بارها باورها را شکسته، در گذر زمان و زندگی‌ حلاجی کرده، در ازدحام و در خلوت، بارها شک کرده و اسیر گمانه زنیها شده و هنوز هم در این بازی  در تکاپو است. این در همه چیز هست، در هر حوزه‌ای که نیازی به دانستن است، به بنا نهادن پایه‌ای اعتقادی برای باور به یک سری اصول. آنهایی که ایمان را تحمیل میکنند گناهکارند، آنهایی که زمان را بی‌ ارزش میکنند و مجال هبوط را از فرزندان خود یا فرزندان ملت میگیرند،  تنها ریشه‌های امید به یگانگی را برای همیشه نمیسوزانند، بلکه از رشد توانمندیهایی چون آینده نگری، انسان شناسی‌، درک روح جمعی، صبر و نرمش با تقدیر، حکمت  ، و در یک لایهٔ بالاتر از رشد دمکراسی، آزادی خواهی‌  و  خیلی‌ از مفاهیم دیگر ممانعت میکنند. ویژگی‌‌هایی‌ که همه بر پایه باور به ارزش‌هایی‌ است، هر چند بر آمده مستقیم از دین نباشند.

به نظر من نسلی که در ایران انقلاب کرد، نسلی که یک سری از باور‌ها را در یک فضای آشوب ناک و تحت تاثیر بسیاری از محرک‌های احساسی‌ به دست آورد، از این لحاظ به نسل بعد از خودش ظلم کرد. نه فقط مذهبی‌ ها، کلا ظاهراً فضا فضای هیجان و تلاش مصرانه برای ترویج اندیشه بوده.  اما این میان روحانیت ایران به شکل سنتی‌ در تحمیل کردن باورهایشان عجول بوده و هستند.‌ای کاش مردم ما میفهمیدند که برای خوب بودن یا توبه کردن نباید لزوما به دامن این قوم پناه برد.‌ای کاش قرآن میخندند تا بداند که محمد هم گاهی سست میشده و گمان بد میبرده، تا پروردگارش به "خورشید" و "ماه" برایش قسم خورده که او فراموش شده نیست، و  به زودی چنان به او عطا می‌کند تا راضی‌ شود.‌ای کاش میخندند که ابراهیم سالیان سال ماه خورشید و ستارگان را پرستید، و در درک مفهوم توحید ریاضت کشید، و هیچ چیز واسطهٔ او نبود. آن وقت شما می‌خواهید جماعتی را قیم دین خود و واسطهٔ  وصل خدای خود کنید؟ آن هم جماعتی  که اگر تاریخ بخوانید میفهمید چه بودند . پس تکلیف ایمان چه شد؟ 





Saturday, May 2, 2009

کدام خوشی‌ مرد حسابی‌، کدام نعمت. خوشی‌ زاییدهٔ آرامش و امنیت است نه ثمره نکبت. خوشی‌ علت و معلول فرصت است، تو به من بگو کدامش را ما داریم. به من بگو از کدام "ما" صحبت کنم و به کدام تعصب چنگ بزنم. خوشی‌ در محفل چرکین عبا پوشان  حکومت دار است. خوشی‌ را "سید علی‌ خامنه‌ای" دارد به واسطهٔ مصون بودن و امنیت حتی در کثیف‌ترین شکل قدرت. خوشی‌ از آن اوست که  فرصت دارد تا اندیشه و نگرش خود را بر امتی تحمیل کند و آن طور که می‌خواهد بهشت را بخرد.  میگویند برترین هیجان از آن اهل اندیشه است. آری، بهترین لذتها از آن شما باد، شمایی که زمام اندیشهٔ یک قوم در دست شما است. شمایی که اصحاب اندیشه را این طور تعبیر کردید. و این بد تعبیری را به این بسنده نکردید. به من بگویید امروز کدام واژه در جامعه ایرانی‌ تاثیر حقیقی خود را دارد؟ کدام کلمه دل انسانی‌ را تکان میدهد، کدام مفهوم را همه به درستی‌ میشناسند؟ آن قدر گفتید  "مقدس" و آن قدر از آن افسانه گویی کردید که نجاست روحانیت متحجر هم مقدس شد. انتظار، ایثار، دانش، تفکر، خود باوری، اخلاق، آرزو، آرمان، عشق و از همه مهم تر خدا را زایل کردید. باز هم بگویم؟

و من ناراحتم چون خوشی‌ ندارم. چون غرور ندارم،  و زیر پایم سست است. چون طعم از دست دادن را چشیده‌ام و به باورهایی  گمان بد برده ام. چون قضاوت میشوم نه بر مبنای روشنی درونم، بلکه به خاطر  جبر روزگار و نخوت قیمین دغل باز. چون خوب بودم و سخت تلاش کردم اما به راحتی‌ از دست می‌‌دهم. و مردمی از قوم خویش میبینم که یک دیگر را به جرم عقیده میکشند، و در به دست آوردن سخت حریص ا‌ند و از ارزش‌ها به سادگی‌ میگذرند. به همین جرم من و هم نوع خود را به تبعیض هولناکی محکوم کرده ا‌ند. 


و چندی است که سخت محتاجم تا در پس تمام دلهره‌ها و سختی ها، و کم رنگی‌ باورها، صدایی از آن یگانهٔ شنوا بشنوم تا نایی برای رفتن باشد.  اما دریغ ....... 


و این حقیقتی است

از ان زمان كه آرزو چو نقشي از سراب شد      تمام جستجوي دل سئوال بي جواب شد

نرفته كام تشنه اي به جستجوي چشمه ها       خطوط نقش زندگي چو نقشه اي بر آب شد

چه سينه سوز آه ها كه خفته بر لبان ما             هزار گفتني به لب اسير پيچ و تاب شد 

 نه شور عارفانه اي نه شوق شاعرانه اي       قرار عاشقانه هست شتاب در شتاب شد 

 نه فرصت شكايتي نه قصه و روايتي            تمام جلوه هاي جان چو ارزو به  خواب شد 

 نگاه منتظر به در .نشست و عمر شد به سر       نيامد به خود ديگر  كه دوره شباب شد